5 نمایشنامه ایرانی برتر که شیفتگان تئاتر باید بخوانند
کامینگ سون موزیک : نمادهای فرهنگی باعث معرفی و گسترش فرهنگ و هنر کشوری خاص به سایر نقاط جهان میشوند که از جملهشان میتوان به نمایشنامه ایرانی و نویسندگان آن اشاره کرد. نمایشنامهنویسان از جمله نمادهای فرهنگی هر سرزمین هستند. همچنان که شکسپیر تداعیکنندهی نام انگلستان است و آنتوان چخوف نام روسیه را به ذهن متبادر میکند، اکبر رادی، بهرام بیضایی، علی نصیریان، محمد رحمانیان، محمد رضاییراد و … نیز ایران را به یادها میآورند.
قدمت نمایشنامهنویسی و نمایشنامههای ایرانی به سال ۱۲۲۰ خورشیدی برمیگردد. میرزا فتحعلی آخوندزاده اولین نمایشنامه را به زبان ترکی نوشت و میرزا آقا تبریزی به پیروی از او نخستین نمایشنامه فارسی را منتشر کرد. ولی اکثر نمایشنامههایی که روی صحنه میرفت ترجمه یا آداپته شدهی نمایشنامههای خارجی بود.
در دوران مشروطه میرزادهی عشقی، ابوالحسن فروغی، علی نصر، صادق هدایت و رضا کمال شهرزاد نمایشنامهنویسان ایران را تشکیل میدادند.
پس از سالهای دههی بیست شمسی، با باز شدن فضای کشور، شرایط برای فعالیتهای گستردهی فرهنگی هنری فراهم شد و نامهای بسیاری در این عرصه قلم زدند. از سال ۳۵ شمسی نمایشنامهنویسی با نمایشنامهی «بلبل سرگشته» علی نصریان ادامه یافت.
شروع به کار جشنوارههای تئاتر در سال ۴۴ شمسی، فضای گستردهای برای فعالیت نامهایی همچون بهمن فرسی، غلامحسین ساعدی، بیژن مفید، اسماعیل خلج، بهرام بیضایی، علی نصیریان و … فراهم شد تا آثارشان را روی صحنه ببرند.
بعد از پیروزی انقلاب ایران، همزمان با تغییرات گستردهی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی نوعی درام ملی با توجه به فضاهای بومی رواج یافت.
با شروع دههی هفتاد شمسی، زمینهی ظهور نسل تازهای از درامنویسان جوان و مستعد – محمد یعقوبی، علیرضا نادری، محمد رحمانیان، چیستا یثربی، علیرضا برهانی مرند، حسین مهکام، محمد رضاییراد، حمید امجد، امیررضا کوهستانی، ریما رامینفر و … – که اکنون به بزرگان این عرصه تبدیل شدهاند، فراهم شد.
نمایشنامهنویسی ایران به پشتوانهی تاریخ صد و چند سالهاش به پیش میرود. گاه مهجور بوده و گاه بر بلندای صحنه درخشیده است. در این مطلب آثار بهترین درامنویسان ایران در طول شصت سال گذشته معرفی شده است.
۱. نمایشنامه ایرانی «موش»
بهمن فرسی در سال ۱۳۱۲ در تبریز متولد شد. او پس از رها کردن تحصیل و تجربهی مشاغل مختلف به استخدام دولت درآمد. فرسی داستاننویسی را در کنار نمایشنامه و نقد در جوانی آغاز کرد و به آنها پرداخت.
او که همدورهی دکتر جمشید لایق از هنرمندان تئاتر، تلویزیون و سینما بود با تئاتر سعدی همکاری میکرد و پیشنهاد تشکیل یک گروه تئاتری با علی نصیریان، فریدون فرخزاد، مهدی فتحی و چند تن دیگر را داد که خودش مسئول این گروه کوچک شد.
او که یازده نمایشنامه نوشته، در نمایشنامهی «موش» به ترفنج، شهر-کشوری خیالی پرداخته که شهروندان هفت سال به بالا حق شهروندیشان گرفته شده و از شهر رفتهاند. کسانی هم فرزندان زیر هفت سالشان را به حکومت جدید سپردهاند. لشگری از هفتسالگان نیز از گوشه و کنار جهان به ترفنج پیوستهاند.
این شهر-کشور بناست از آن پس با «آیین فردی» اداره بشود. حق با فرد است. حتی به قیمت محکومیت جمع. فرد را اجتماع بار میآورد. جامعه است که جزئی از خودش یعنی فرد را به هر گونه خطا وا میدارد.
از سوی دیگر، همزمان با آغاز نظام تازه، یک شهروند ترفنج که با در اختیار گذاشتن داوطلبانهی جسم و جانش به کسانی که دارند روی موضوع بیمرگی آدمیزاد مطالعه میکنند، وارث ثروتی نجومی میشود. آن شهروند، به عنوان فردی مؤمن به نظام، بر اساس قراردادی رسمی ثروتاش را در اختیار نظام تازه میگذارد. هنگام ثبت قرارداد، وقتی نامش را میپرسند میگوید موش. شغلش را موش آزمایشگاهی معرفی میکند.
در بخشی از نمایشنامهی «موش» از بهترین نمایشنامههای ایرانی اثر بهمن فرسی که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«(مدیر دولت، مدیر فرهنگ، مدیر مسکن، مدیر پاسداری، مدیر بهداشت و مدیر نفوس در صحنهاند. شب است. هرکس بهدلخواه، و به فراخور بدنش، یکی از صندلیها را اشغال کرده است. همه آرام و خاموشاند و با هم حرفی ندارند. مدیر نفوس شتابزده و عرقریز وارد میشود.)
مدیر نفوس: بله، نیمساعت تأخیر، سلام، سلام بچهها، میبینید که من همۀ تلاشم رو کردهم ولی با این همه نیمساعت دیر شده…
مدیر پاسداری: باز تو داری توضیح زیادی میدی.
مدیر نفوس: آاا بله، عادتهای مسخرۀ روزگار گذشته، هههه.
مدیر پاسداری: تو اون روزگارم از وقتشناسی فقط حرفش وجود داشته. (همه میخندند. مدیر دولت از جا بلند میشود. دیگران ساکت میشوند.)
مدیر دولت: آقایون!… گمان میکنم با این مشکلی که در پیش داریم، نباید بتونیم به این راحتی شوخی کنیم و بخندیم.
مدیر پاسداری: بالاخره حل میشه. اگه نشد؟
مدیر نفوس: به من اجازه میدین یه آبی به گلوم برسونم. اگه میشد این هفتاد طبقهرو با یه چیزی غیر از آسانسور اومد بالا خیلی خوب بود. نفس آدم میبره. (میرود که خارج بشود.)
مدیر پاسداری: پیشنهاد شده شما بعد از این به شیوۀ اجداد افسانهییتون تنوره بکشین بیایین بالا. (با صدای بلند همگی میخندند.
مدیر نفوس با لیوان آبی در دست به صحنه برمیگردد. جرعهیی دیگر مینوشد. سینه صاف میکند. دیگران در سکوت، به او خیره میشوند. محیط جدی میشود.)
مدیر نفوس: بله، موش!»
۲. کتاب «آرامسایشگاه»
این نمایشنامه که در دو پرده نوشته شده، درونمایهای استعارهآمیز و رمزآلود از اجتماعی دارد که افراد را به تدریج میساید و خرد میکند.
در این نمایشنامه دکتر، سرپرستار، همسر بیمار و دیگران در تلاش برای درمان و معالجهی خسرو، مردی با بیماری روانی هستند. اما این تنها ظاهر قضیه است. شخصیتهای داستان با مشکلات روانی دستوپنجه نرم میکنند و باید معالجه شوند. تنها خسرو نیست که سرگشته و پریشان به دنبال حل مشکلش است. همه به دنبال کلید گمشدهی زندگیشان هستند. دکتر ریشهی همهی مشکلات را در دروغ میبیند که کلید حل آن راستی است.
در «آرامسایشگاه» مردمان آرام آرام ساییده میشوند تا به مطلق آرامگاه برسند؟ سازندهی بازی خبرهی رمز و اشاره است. با اشارههای اوست که رمزها گشاده میشوند یا همچنان پنهان میمانند. جهان «آرامسایشگاه» زیر-جهانی دارد که بحران در آن پیگیر و روز افزون است. چهار دیوار بیدیوار آن با یک دیوارهی پلاستوفوم و یک نردهی آهنی از جهان بیرون جدا شدهاست.
کودک روزنامهفروش، وقت و بیوقت پشت نرده میآید و یک «فوقالعاده» به داخل میاندازد. آنجا فقط فوقالعاده منتشر میشود. مرد پیاپی استارت میزند اما موتورش روشن نمیشود. گروهخوانیهای بیماران، مرثیهخوانها که دور سندان عظیم توی محوطه طواف میکنند از آشوبی خودویرانگر خبر میدهند.
در بخشی از نمایشنامهی «آرامسایشگاه» اثر بهمن فرسی که توسط نشر بیدگل منتشر شده، میخوانیم:
«دکتر توما یعنى باز هم با دروغ. اصلاً فرض کنیم که مریض ما به کل شفا پیدا مىکنه و از اینجا میره بیرون. دقت کن خانومبزرگ. من نگفتم خوب شد یا معالجه شد. گفتم شفا پیدا کرد. (مکث، در خود) دین جادو علم، پیش از دین جادو شفا می داد. بعد دین شفا داد. حالا هم علم فىالواقع شفا میده. صحبت از معالجه و بهبود و درمان نیست. خب، این موجود شفا یافته خیال مىکنى در اولین قدم، اون بیرون، با چى روبرو میشه؟ با دروغ. با دروغ رشد کردهتر. «بیرون» که شفا پیدا نکرده. «بیرون» که بسترى نبوده. «بیرون» که تحت نظر علم نبوده. علم اون بیرون هیچکارهس. اینه که خسرو شهریارى دیر یا زود براى همیشه برمىگرده این تو. نهنهنه! من، بهخاطر اون نمىدونم چند ذره جوهر راستى که تو وجودم هست، و هرگز نشده که تحلیل بره و محو بشه، به خاطر روح سفید و غیرمالى علم، که فقط کار و راستى و راستکردارى تعلیم مىکنه، تصمیم دارم از همین لحظه، خیلى باز و برهنه و برنده عمل کنم. اگه این میل راستى که در من هست، یه مرض بغرنج خصوصى نیست که فقط من مبتلاش هستم، پس، برچینید خانومبزرگ. برچینید. سیرک کلید دیگه تعطیل. جروبحث و مشورت هم دیگه تعطیل. از این لحظه من فقط حکم مىکنم. و شما، و شما هم اگه حس مىکنید که فقط باید اطاعت کنید، پس اطاعت کنید.
(دکتر توما سکوت مىکند و به گوشهیى مىرود. خانومبزرگ بهآرامى سوى باغچه مىرود، چند تا از کلیدها را برمىدارد و رو به پلههاى سفید مىرود. صداى اتومبیلى مىآید که از راه مىرسد و موتورش خاموش مىشود. صداى استارت اتومبیل مىآید، پىدرپى. دکتر توما کاملا متوجه و مراقب این صداست. انگار که این صدا اساسا صدایى در ذهن دکتر است. خانومبزرگ که برگشته، بقیۀ کلیدها را جمع مىکند و مىبرد. مرد ماشین آرام آرام به دکتر توما نزدیک مىشود. انگار عاملى ذهنى او را به سوى دکتر جذب مىکند. پسرک روزنامهفروش پشت نردهها پیدا مىشود. خانومبزرگ رسیده است روى پله پنجم. پسرک فریاد مىزند.)»
۳. نمایشنامه ایرانی «صدای شکستن»
نمایشنامهی «صدای شکستن» زندگی جوانی به نام فرهاد را روایت میکند که خودکشی کرده اما پیش از مرگش واکنش اطرافیانش را نسبت به این موضوع پیشگویی کرده و آنها را روی نوار ضبط کرده است که بعد از فوتش در حضور همه پخش میشود.
فرهاد شخصیت اصلی نمایشنامه، جوانی شیدا، افسرده و تا حدی یاغی است که به صورت فیزیکی در داستان و صحنه حضور ندارد و باید او را اول شخص غایب نامید. او از سویی عاشق و شیفتهی توتیا بود، عشقی ناب و افلاطونی که پایانی نافرجام داشت و از سوی دیگر در کشمکش افکار و اندیشههای تاریک و پرخاشگرانهی خود به سر میبرد. دلایل او برای پایان دادن به زندگیاش هم معلوم و هم مجهول است. فرهاد جوانی مایوس و دلزده از زندگی بود.
نمایشنامهی «صدای شکستن» احساسات، تلاطمها و کشمکشهای عجیب و پیچیدهی فرهاد در زندگی را روایت میکند. اما نقطه عطف نمایشنامه اقدام عجیب و مرموز فرهاد قبل از خودکشیاش است. او پیش از مرگش در یک حلقه نوار صوتی پیشگوییهایی از واکنش اطرافیانش نسبت به مرگ خود و تمام ناگفتههایش در زندگی را ضبط میکند. فرهاد، برادرش را مسئول پخش این نوار صوتی کرده بود اما او در مقابل بازماندگان ظاهر نمیشود و با پخش نوار، بازماندگان را در وضعیتی پیچیده که به محاکمهی مرگ فرهاد شبیه است، قرار میدهد.
در بخشی از نمایشنامهی «صدای شکستن» به قلم بهمن فرسی که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«بازی: توتیا در کاناپه نشسته است. لیوان را برمیدارد و جرعهیی مینوشد.
توتیا روییدن و پرواز، درخت و پرنده، زندگی برای اون مفهوم دیگهیی نداشت. دفعۀ آخری که دیدمش سخت آشفته بود. دیوونه بود. درمونده و خالی بود. لحظهیی بود که همه چیز بریده میشد. و بریده شد. با غیظ و تنفر گفت (با صدای نقل قول) من میترسم. آره من دارم میترسم. ولی به جای اینکه فرار کنم، تف میکنم. (مکث، همچنان با صدای نقل قول) دیگه هیچکس منو نمیبینه، هیچکس، حتی تو. (مکث) یعنی من. (مکث) تو به من معتاد شدهای، ما همهمون به هم معتاد شدهایم. از هم نفرت داریم ولی به هم احتیاج داریم. اما تو، تو رو باز همه میبینن، باور میکنن. قبول دارن. قبول دارن که این یه پرندهس، یه پرنده، یه زن، که رو هیچ درختی نمیتونه برای همیشه بند بشه. (مکث) راست میگفت. اون درخت بزرگی بود. صریح و برهنه. همۀ عمر ایستاده زندگی کرد. و ایستاده و آشکار خودشو کشت. اونو نمیشه فراموش کرد.
رامین (از تاریکی بدون آنکه دیده شود. ) ولی دلت میخواد که فراموشش کنی. اگه غیر از این بود اصلاً به این فکر نمیافتادی که اونو میشه فراموش کرد یا نه.»
۴. کتاب «گلدان، بهار و عروسک»
دو نمایشنامهی «گلدان» و «بهار و عروسک» عشقی نافرجام را روایت میکنند که سنت یا ترسهای آدمی مانعشان شدهاند.
اجزای نمایشنامهی «گلدان» که میتوان آن را شعر و معمای صحنه نامید آشنایند. دریافت و درک کلیت آن به دوبارهخوانی و بازنگری بسیار نیاز دارد. در این نمایشنامه جبروت سنت، در کالبد پدر زمینگیر فرمان میراند. عدل خاکی ستارههای افلاکی را تساوی بین آدمیان بخش کردهاست: هر تنی یک ستاره. دختر و پسر عاشق هماند. به فصل چیدن میوهی عشق اما نمیرسند. دست و پاهایشان از درون بسته است. خانهی گلدان بر خیابان و آندست خیابان میدان مشق سربازخانه است. از خیابان هر دم صدای ترمز ماشین میآید. صدای زوزهی حیوانی که زخم برداشته است و از آن دست خیابان صدای شیپور، مشق سربازان، شلاق، تیربار و…
نمایشنامهی «بهار و عروسک» سیر و سلوکی است از عشق مهجور و معصوم گلدان تا عشق پیچیده و مدرن اکنون. مرد عاشق زن بوده، هنوز هم هست. زن خواسته و ناخواسته آلودهی وفا و جفا بوده، هنوز هم هست. آنها هر دو شیفتهی تاتر هستند. اکنون مرد پس از دورهیی جداماندگی، نمایشنامهیی نوشته و به سوی زن برگشته تا آن را اجرا کنند.
داستان نمایشنامه چیستان عشق قدیم و موجود بین آنهاست. روایت پر زخم و خراش آن با جذر و مدی پیاپی در بستر «بازی» و «زندگی» رفت و برگشت دارد. هزاران ارهی مثالی در کار بریدن و جدایی انداختن هستند. سرانجام ارهای عظیم به پهنای دهانهی صحنه با سر و صدای زیاد فرود میآید و تنهی سالن بازی را از صحنه که سر آن باشد قطع میکند.
در بخشی از نمایشنامههای «گلدان / بهار و عروسک» به قلم بهممن فرسی که نشر بیدگل منتشر کرده، میخوانیم:
«مرد مىدونى یه دقه پیش چى مىخواستم بگم که نگفتم؟ مىخواستم بگم اینجا، توى این صورت، توى این مغز، توى این چشما، یه چیزاى تازهاى سبز شده. مىدونى چى؟ چرتکه انداختن واسه برگزار کردن لحظههاى همین زندگى گند. مىدونى چى سبز شده؟ (لحظهاى با چشمهاى دریده و خیره صورت زن را نگاه مىکند.) پیرى! پیرى! پیر و بدترکیب شدهاى. (مکث) ولى من، به هرحال فقط تو رو می تونم بپسندم. (سر زن را به سینهاش مىچسباند.) نه، نه، دیگه دوستت ندارم. (سر زن را از سینهاش جدا مىکند. به صورت زن) می شنوى؟ (با غیظ فریاد مىزند.) دیگه دوستت ندارم. ولى من تو رو خیلى مىشناسم، خیلى بیشتر. (زن را به خود مىفشارد.) بیچارۀ پیر ورشکسته، اون وقت هى می شینه صفحۀ آمریکایى یکشنبه غمگین گوش مىکنه. آشنایى ما روز یکشنبه شروع شد، هیچ یادت هست؟ و روزى که من از تو خونۀ تو بلند شدم رفتم و دیگه به سراغت نیومدم یکشنبه نبود، اینم یادت نیست؟ و امروز یکشنبهس، هیچ به فکرش بودى؟ امروز یکشنبهس! برا یه امریکایى ممکنه دلتنگکننده هم باشه ولى براى من نیس. من شاید روز جمعه این طور باشم.
اما امروز صبح تا حالا دوازده ساعت تو قفس شیشهاى اون کتابفروشى لعنتى با همهجور آدمى کلنجار رفتهم و اصلاً هم فرصت نداشتهم به دلتنگى روز فکر کنم. ولى حالا بعد از همۀ این مصیبتها مىخوام یه کار شروع کنم، و روز روز یکشنبهس. یه کار! یه کار که تمام میل و اراده و شعور من تو شکمش تلانبار شده. پس یکشنبه هیچ هم غمگین نیست. اگه بود من دست و دلم نمىرفت تو رو با این همه وسوسه و زحمت پیدا کنم و کارم رو باهات در میون بذارم. مىفهمى؟ (با بغض و غیظ) جداشدنى، جدانشدنى، تو اصلاً معنى این چیزا رو مىدونى؟ تو همۀ عمرت حتى یه لحظه به طور خالص تو هر کدوم از این دوتا عالم زندگى کردهاى؟ نه، من اصلاً نمىخوام دادگاه تشکیل بدم، مىفهمى؟ من نمىخوام دادگاه تشکیل بدم، من از دادگاه بیزارم! بیزار! (زن را از سینۀ خودش جدا مىکند.) بیدارى؟
(زن مانند گربهاى خمار و خوابآلود از مرد کنده مىشود. لحظهاى طولانى بىآن که حرفى بزند به مرد خیره مىماند و بعد به او پشت مىکند.)»
۵. نمایشنامه ایرانی «طومار شیخ شرزین»
بهرام بیضایی، نویسنده، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس، کارگردان، تدوینگر، پژوهشگر و مقالهنویس برجستهای است که در خانوادهای اهل فرهنگ و ادب در تهران به دنیا آمد. در کودکی اغلب از مدرسه میگریخت و در سینهکلوب فیلم تماشا میکرد. سال ۱۳۳۰، با خودکشی صادق هدایت، با کار و سرگذشت هدایت آشنا شد و از او تأثیر گرفت. سالها بعد از آن از دانشجویی ادبیات فارسی دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران کنارهگرفت. ولی حاصل پژوهشهایش را به صورت کتاب «نمایش در ایران» منتشر کرد که یگانه تاریخنامهی مهم نمایش ایرانی شد.
همزمان نمایشنامهنویسی را با بهره گرفتن از شیوههای تعزیه که اجدادش در آران برپا میکردند شروع کرد. «طومار شیخ شرزین» یکی از نمایشنامههای او است که حکایت آدمهای درک نشده در دورانی که تاتارهای مغول بر ایران فرمانروایی میکردند را روایت میکند.
یکی از شاگردان شیخ شرزین، هنگام سوزاندن تعدادی از طومارهای موجود در کتابخانه، به طور تصادفی با طوماری از استاد خود رو به رو میشود. «طومار شیخ شرزین» که جهت دادخواهی از صاحبدیوان به نگارش درآمده، قسمتی از زندگینامهی دبیر دارالکتاب سلطانی، شیخ شرزین بن روزبهان است. کسی که به خاطر نوشتن یک طومار به دارنامه، از جانب باقی شیوخ، به ارتداد و کفر متهم شد.
شرزین، قهرمان اصلی نمایشنامه، فردی است که اعتقادی راسخ به خرد دارد و در طومار خود به دارنامه هم در نعت و ستایش خرد سخن گفته است. شیخهای تنگ نظر و کوتهبین که خود را بندهی محض اصول پیشینیان میدانند، از حرفهای شرزین به دلیل گفتار نو و بدیعانهاش به خشم آمده و درصدد بازجویی از او بر میآیند. شرزین برای نجات از این مهلکه، نوشتهی خود را به ابنسینا نسبت میدهد. اما با تحسین و استقبال سلطان و شیوخ از اثری که فکر میکردند منتسب به ابنسیناست، شرزین اعتراف میکند که خود آن را نوشته است.
حالا صاحب دیوان و دبیری که «طومار شیخ شرزین» را پیدا کردهاند، با خواندن آن تمایل دارند بدانند چه بر سر او آمده است.
در بخشی از نمایشنامهی «طومار شیخ شرزین» از بهترین نمایشنامههای ایرانی اثر بهرام بیضایی که نشر روشنگران منتشر کرده، میخوانیم:
«- … از شما یکی زن است با شوی خیانت کرده … یک تن از شما مال بیوگان و یتیمان برده است … از شما یکی لاف پهلوانی میزند در حالیکه ترسان تر مردی است جمله را … مردم انجا میبینند همه اینها درست است و فکر میکنند او فردی است که همه را میشناسد با این وضع مردم دیگر نمیتوانند در آن ده زندگی کنند در حالیکه او تنها جامعه را میشناخت. مردم آنجا برای آنکه نظم (بر پا شده بر دروغ ) جامعه برهم نخورد او را می کشند ودرون چاهی میاندازند ناگاه می بینند که شرزین در میدان ده نشسته وتنها می گوید : دانایی را نمی توان کشت.
– شرزین : … رعیت صفر است. سلطان و سالاران برترین شماره اند سلطان نه است و وزیران و چاکران و سالاران و دیوانیان هشت و هفت و شش و پنج و چهار و سه و دو و یک و رعیت صفر است. با این همه بهایی هر سلطان به رعیت است و هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود چنان که هزار بی صفر هاش بیش از یک نیست بدان که رعیت هیچ می نماید و بیش از همه است.
– شرزین : آری این ها همه از تمرین است. جلاد تمرین سر بریدن می کند و تیرانداز تمرین تیراندازی. اگر دستی را ببندی بی هنر می ماند و این گناه آن دست نیست، گناه آن است که تمرین بستن کرده و شما بسیار تمرین می کنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد، شما که اینک بر خون من دلیرید، و بسیاری تمرین نیزه می کنند تا شما را که تمرین فریاد می کنید بر من چیرگی دهند و من، تمرین مرگ می کنم.»
لینک کوتاه مطلب : https://comingsoonmusic.ir/?p=72658